ما می توانیم ، کافیست بخواهیم

آنچه ما آن را غم می نا میم، همان مرگ امید در دل هایمان است

ما می توانیم ، کافیست بخواهیم

آنچه ما آن را غم می نا میم، همان مرگ امید در دل هایمان است

لقمان

حکایت می کنند که « لقمان حکیم » ئجایی مهمان
شد. صاحب خانه خربزه ای آورد. « لقمان » اولین
قاچ خربزه را برداشت و با اشتها خورد و از شیرینی
آن بسیار تعریف کرد. آن گاه خود دست به کار شد و
مرتب خربزه را قاچ کرد و خورد و از شیرنی آن تعریف
نمود. « لقمان » تمام خربزه را خورد و چیزی برای
صاحب خانه و مهمان دیگری که همراه خود به آن جا
برده بود ، باقی نگذاشت! هنگامی که از آن خانه بیرون
آمدند ، « دوست » لقمان از او پرسید: « لقمان ! این چه
کار بی ادبانه ای بود که کردی؟! تمام خربزه را خوردی
و برای من و صاحب خانه چیزی نگذاشتی! »« لقمان »
توضیح داد که آن خربزه ، بی نهایت تلخ بوده و او
ترسیدهکه اگر صاحب خانه بفهمد خربزه تلخ است ،
به دنبال چیزدیگری برای پذیرایی بگردد و امکان
تهیه ی چیز دیگری برایش نباشد و خجالت زده شود:
« بنابراین تمام خربزه را به تنهایی خوردم تا او متوجه
تلخ بودن ِ آن نشود.» « لقمان » برای آن صاحب خانه
« نقش بازی کرده بود.»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد